معنی فاروس، فار

حل جدول

فار ، فاروس

فانوس دریایی


فاروس، فار

فانوس دریایی


فار

چراغ دریایی

لغت نامه دهخدا

فاروس

فاروس. [رُس ْ] (اِخ) نام جزیره ای است. رجوع به فار شود.


فار

فار. (اِخ) سعیدبن فار. استاد یزیدبن هارون. (منتهی الارب).

فار. (فرانسوی، اِ) مناره ٔ بحری. خشبه. (یادداشت بخط مؤلف). برجی که در بندرگاه ها در میان آب یا در کرانه برپا کنند و شب بر آن چراغی افروزند تا کشتیها راه خود را بیابند. فانوس دریایی. چراغ بندر. فار در این معنی از زبان فرانسوی گرفته شده است. اصلاً نام جزیره ای بوده است درنزدیکی اسکندریه. رجوع به فار (نام جزیره ای) شود.

فار. (اِخ) شهری است به ارمینیه که برخی از متأخران بدان منسوب اند. (از معجم البلدان).

فار. [فارر] (ع ص) گریزنده. (منتهی الارب). فرارکننده. || هرگاه شوهری در حال احتضار زن خود را طلاق گوید آن زن را در شرع امراءهالفار نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1115).

فار. (اِخ) نام جزیره ای در مصر که اسکندر مقدونی برای جاودانی کردن نام هفس تیون معبدی به نام او در این جزیره بنا کرد. این جزیره در نزدیکی اسکندریه بود. بطلیمیوس فیلادلف پادشاه مصر در این جزیره مناری دریایی ساخت که بهترین فانوس دریایی آن زمان به شمار میرفت و 135 گز ارتفاع داشت و یکی از عجایب هفتگانه ٔ عهد قدیم محسوب میشد. مقصود از آینه ٔ اسکندر در شعر فارسی همین فانوس دریایی معروف است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1916 شود.

فار. (ع اِ) فأر. موش. مفرد آن فاره است. ج، فئران، فئره. (از اقرب الموارد). به فارسی موش و به ترکی سیچقان نامند. در سیُم خشک و گرم، و خوردن او مورث نسیان و اخلاق ذمیمه و دزدی، ضماد شق کرده ٔ او جاذب پیکان و خار از بند و دافع سَم عقرب و محلل خنازیر، جلوس در طبیخ او رافع عسر بول، خون او جهت قطع ثآلیل و مسامیر مجرب، سرگین وسر او که ساخته باشند با سرکه جهت رویانیدن موی دأالثعلب، شرب سرگین او مسهل اخلاط غلیظه و با کندر مخرج سنگ گرده و مثانه، شیاف آن بغایت ملین طبع و رافع عسر بول و قدر شربتش نیم درهم است و بخور او باعث گریختن موشان و بول او رافع سیاهی کتابت بود و چون بر زخم پلنگ بول کند باعث هلاک زخمدار گردد و مکرر به تجربه رسیده است و لهذا در ولایه دارالمرز بجهت زخم پلنگ در میان آبها مکان خوابگاه ترتیب میدهند که موش عبور نتواند کرد، و او در این امر بسیار حریص است. (ازتحفه ٔ حکیم مؤمن). فُوَیْسِقه. ام راشد. و رجوع به موش شود. || بادی که در خردگاه دست و پای ستور گرد آید و وقت مالیدن به دست پراکنده شود و بازفراهم گردد و ستور را لنگ کند. (منتهی الارب). || تکه گوشت. (از اقرب الموارد). عضله. (ناظم الاطباء). || مقدار معلومی از خوراک، و در این معنی دخیل است. (از اقرب الموارد). || نافه ٔ مشک. (غیاث). رجوع به فاره و فارهالمسک شود.

فرهنگ عمید

فاروس

فانوس * فانوس دریایی


فار

موش،

فرهنگ معین

فار

[فر.] (اِ.) چراغ دریایی، فانوس دریایی.

(رّ) [ع.] (اِفا.) گریزنده، فرار کننده.

فرهنگ فارسی هوشیار

فار

فرار کننده، گریزنده

معادل ابجد

فاروس، فار

628

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری